پایان، آغازی‌ست که به پایان رسیده‌است. اما داستان من هنوز به پایان نرسیده‌است؛

هر چقدر که کاغذ را خط‌خطی می‌کنم باز نقشی از وجود تو را بر آن می‌‌یابم. زیرا که تو تمام شدنی نیستی؛ خودت هم هرگز از وجودم رخت برنمی‌بندی چه برسد به خیالت. شاید سرسپرده می‌خواستی و من دل‌سپرده بودم. شاید دل و سر تفاوت نکند و تنها ایراد ماجرا من بودم؛ منی که نمی‌خواستی چون یادآور تک‌‌تک زخم‌های تن و جانت بودم؛ منی که دور زخم‌هایت ستاره کشیده بودم.

***

ای کاش می‌دانستم دارم با خود چه می‌کنم؛ امان از این "ای کاش"های بی‌سرانجام. دیروز و امروز و فردا؛ هیچ فرقی نمی‌کند آخر تو تمام من بودی. آخرین رد حقیقت بر دستانم تو بودی؛ امروز چیزی جز رد زخم ندارم. کاش می‌دانستم من بی‌‌‌تو کیستم؛ من بی‌تو چیستم که تمام من در برابر تو نقش بسته بود. تو را می‌شناسم؛ تو آخرین چهره آشنایی که در کنار بعد از ظهر و پاییز و فنجان قهوه خاطرات را به یادم می‌آوری.

***

نویسنده توان ادامه دادن نداشت؛ نویسنده در عمق خیال گم‌گشته بود؛ نویسنده برفراز ابرها بود و دیگر درکی از معنا نداشت؛ من که هرگز نویسنده نبودم. من بیدل بودم. دیگر نیستم؛ واژگانم تنها از روی دلدادگیم در کنار هم هنرنمایی می‌کردند و امروز، امروز دیگر رقص‌ واژگانم برایت چشم‌نواز نیست. دست برداشتم از گذاشتن قلم بر کاغذ تنها به آن جهت که دیگر نبودی تا بخوانی.

***

شاید این داستان ادامه داشته باشد؛ زیرا انجامی نداشته‌است.

***

اومدم چون دنبال جواب می‌گشتم؛ انگار هیچ‌کس جواب رو نداره حتی خودِ من. من تموم شدم. کاش یه جوابی برای این حجم از سردرگمی داشتم اما توان دوباره فکر کردن رو هم ندارم. حیف؛ فکر می‌کردم یه روز بتونم آدم بهتری بشم، من که فقط بدتر شدم آخه.