دانته از روی تخت بهم پوزخند میزنه و به طرز غریبی باعث میشه یکی از جملههای فلوریا آملیا از دفترچه یادداشتش خطاب به آگوستین قدیس یادم بیاد.
***
امید چیز خوبی نیست جوون. یه راه دیگه برای زنده موندن پیدا کن.
***
به صفحههای پر از هیچ دفتر کاهی نگاه میکنم و به این فکر میکنم که نیاز دارم تا جایی که مغزم نه بلکه دستم دیگه توان یاری نداشته باشه ادامه بدم و بنویسم.
***
توی عصری که دانته زندگی میکرده سنت ادبی به این شیوه بوده که خورشید رو با سخن قیاس میکردن؛ و یه جایی دانته میاد میگه و خورشید خاموشی میگزیند که این خاموشیِ خورشید یعنی سکوت کردن.
***
راستش اگه من خورشید بودم؛ دنیا توی تاریکی مطلق فرو میرفت. اگه با اعتقاد سهروردی پیش بریم؟ مشرق زمین نیست میشد و مغرب وسطایی باقی نمیموند. هرچند که همین حرف زدنم به معنای یه تناقض حقیقیه.
***
از یک ساعت پیش میخوام بخوابم؛ اینکه چرا هوشیاری انقدر سخته یه پست جدا میطلبه اما الان بحث من رو چراییِ بیداریه. منتظرم تا شماره جدید ضمیمه بیاد روی سایت و به خودم بگم دیدی چاپ نشد؟ دیدی یه تیکه از دجودت رو صرفش کردی و نشد؟ بماند که ۲۴ دقیقه از ساعت ۱۲ میگذره و هنوز روی سایت نیست.
راستش چندین و چندتا از متنهایی که نوشتم به طور عمومی منتشر شدن؛ چندین و چند متن توی ضمیمه چاپ شدن. به طور رسمی توی یه رسانه جمعی کنار اسمم از عنوان نویسنده استفاده شد. پس چرا من نتونستم ارزش کاری که داشتم میکردم رو بفهمم؟ وقتی فهمیدم یکم بهنظر دیر شده بود.
ولی وقتی اسمم رو توی گوگل سرچ کنی نوشتههام رو توی صفحه اول میبینی؛ انگار خورشید خاموش نیست. این یه برد محسوب میشه؛ اینطور نیست؟ کاش بتونم ارزش کارهایی که میکنم رو درک کنم بهجای اینکه به سرزنش کردن خودم ادامه بدم.