505

روراست باشم؟ راستش هنوز نمی‌دونم واقعا مشکل از منه یا از دیگران. همون داستان همیشگی؛ با زمان و مکان و آدم‌های متفاوت. چرا نمی‌تونم روابط سالم و طولانی مدت شکل بدم؟ چرا همه انقدر اصرار دارن یه جایی گند بزنن به هر چیزی که اون وسط بوده و نیوده؟ از آدم‌ها خسته شدم. اگه می‌تونستم کل ارتباطم رو بجز با اون دو سه نفر خاص قطع می‌کردم؛ هرچند این داستان با همون‌ها هم احتمالا یه روز تکرار بشه. مشکل منم. من خستم.

کلی تلاش کردم تا خودم رو از توی این باتلاق نجات بدم اما انگار از این‌جا به بعد هرچی بیشتر دست و پا بزنم بیشتر غرق می‌شم. دیگه امیدی به نجات نیست؛ حتی خودم هم نمی‌تونم خودم رو نجات بدم چه برسه به بقیه.

ولی من این بار تمام تلاشم رو کرده بودم؛ می‌دونید چی می‌گم؟ این تمامِ من بود و باز هم از پسش برنیومدم. باز هم گند زدم و الان یه کوه از مشکلات مختلف دارم که باید از پسشون بر بیام اما در برابر حتی یکی از بین این همه هم ناتوانم.

ازت متنفرم. تو بی‌کفایتی. چطور می‌تونم ازت دفاع بکنم؟ حتی اگه می‌تونستم هم دیگه دیر شده. این بار واقعا تقصیر من نبود؛ من همه تلاشم رو کردم. نمی‌دونم بیشتر از این واقعا چیه. 

هرچیزی که داشتم رو از دست دادم. نه خونه دارم و نه خانواده؛ نه باور و نه چیزی برای عشق ورزیدن. نمی‌دونم چرا زندم. شاید چون نمی‌تونم به مرگ برسم. هنوز زوده و هنوز دوره. ولی من می‌میرم؛ دیگه نمی‌دونم باید چیکار بکنم و دیگه از پسش برنمیام. دیگه به معنای واقعی کلمه تنهام و به آخرین آدم‌هایی که می‌تونستم هم پناه بردم و بازم خوردم زمین. شاید هیچ وقت نباید یه شانس دوباره بهش می‌دادم. زندگی ارزش یه شانس دوباره رو نداشت. من موندم و بی‌اعتمادی. من موندم و امیدی که دوباره و دوباره و دوباره ناامید شده و من موندم و اشک‌هایی که اجازه نمی‌دن اسکرین رو ببینم و من موندم و من.

ولی من این دفعه واقعا تلاش کرده بودم. می‌دونی مونالیزا؟ خیلی خوش خیال بودم؛ فکر می‌کردم نجات پیدا کردم؛ فکر می‌کردم تا قبل از این اشتباه می‌کردم. من احمقم. هیج وقت نباید یه شانس دیگه به زندگی می‌دادم. من این‌طوری می‌میرم. چقدر دیگه توی دنیایی که من رو نمی‌خواد دووم میارم؟ از این اشک‌ها خسته شدم.

  • ۲
  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Sunday 5 May 24

    ؛

    پایان، آغازی‌ست که به پایان رسیده‌است. اما داستان من هنوز به پایان نرسیده‌است؛

    هر چقدر که کاغذ را خط‌خطی می‌کنم باز نقشی از وجود تو را بر آن می‌‌یابم. زیرا که تو تمام شدنی نیستی؛ خودت هم هرگز از وجودم رخت برنمی‌بندی چه برسد به خیالت. شاید سرسپرده می‌خواستی و من دل‌سپرده بودم. شاید دل و سر تفاوت نکند و تنها ایراد ماجرا من بودم؛ منی که نمی‌خواستی چون یادآور تک‌‌تک زخم‌های تن و جانت بودم؛ منی که دور زخم‌هایت ستاره کشیده بودم.

    ***

    ای کاش می‌دانستم دارم با خود چه می‌کنم؛ امان از این "ای کاش"های بی‌سرانجام. دیروز و امروز و فردا؛ هیچ فرقی نمی‌کند آخر تو تمام من بودی. آخرین رد حقیقت بر دستانم تو بودی؛ امروز چیزی جز رد زخم ندارم. کاش می‌دانستم من بی‌‌‌تو کیستم؛ من بی‌تو چیستم که تمام من در برابر تو نقش بسته بود. تو را می‌شناسم؛ تو آخرین چهره آشنایی که در کنار بعد از ظهر و پاییز و فنجان قهوه خاطرات را به یادم می‌آوری.

    ***

    نویسنده توان ادامه دادن نداشت؛ نویسنده در عمق خیال گم‌گشته بود؛ نویسنده برفراز ابرها بود و دیگر درکی از معنا نداشت؛ من که هرگز نویسنده نبودم. من بیدل بودم. دیگر نیستم؛ واژگانم تنها از روی دلدادگیم در کنار هم هنرنمایی می‌کردند و امروز، امروز دیگر رقص‌ واژگانم برایت چشم‌نواز نیست. دست برداشتم از گذاشتن قلم بر کاغذ تنها به آن جهت که دیگر نبودی تا بخوانی.

    ***

    شاید این داستان ادامه داشته باشد؛ زیرا انجامی نداشته‌است.

    ***

    اومدم چون دنبال جواب می‌گشتم؛ انگار هیچ‌کس جواب رو نداره حتی خودِ من. من تموم شدم. کاش یه جوابی برای این حجم از سردرگمی داشتم اما توان دوباره فکر کردن رو هم ندارم. حیف؛ فکر می‌کردم یه روز بتونم آدم بهتری بشم، من که فقط بدتر شدم آخه.

  • ۳
  • حرف‌ها [ ۳ ]
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Friday 19 April 24

    17+2

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Friday 15 March 24

    17+1

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Thursday 14 March 24

    17

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Wednesday 13 March 24

    February 25th

    بیست و پنج فوریه‌ای که انگار قصد گذشتن نداره، بیست و پنج فوریه‌ای که هوا سرده و بیست و پنج فوریه‌ای که دیگه زندگی تغییر کرده. هی مونالیزا هنوز بهم نگفتی راز خنده‌هات چیه، شاید چون خیلی وقت ندیدمش و می‌ترسم از دیگه ندیدنش. زمین سفیدپوش رو دیدم، احساس پشیمونی کردم. گفت اسفند، گفتم دیره؛ گفت چرا دیر؟ تلخ خندیدم. اسفند دیر بود. اسفند از بهمن و از دی و از تمام روز‌های قبل دیرتر بود اما حداقل زودتر از آینده و زودتر از بیست و چهار ساله بودن یا هر عددی بجز هفده.

    نتونستم برات شاهزاده باشم فرشته کوچیک من؛ اما لای ابرا یه ردی از خودم به‌جا می‌ذارم. درست همون‌طور که یه بخشی از وجودم رو توی زمستون جا گذاشتم. اگه این فصل، فصل هرج و مرج نیست بهم بگو پس چیه. 

    می‌گفت کاشکی می‌شد نفس‌هات رو توی شیشه نگه داشت و می‌دونستم فعلا فعلاها یادم می‌مونه. گفتی نمی‌دونی چطور؛ راستش منم نمی‌دونم. این روز‌ها بیشتر از هر روز دیگه‌ای نمی‌دونم. این روز ها بیشتر خودم رو گم کردم و این روزها نمی‌دونم کجام. توی زمان و مکان گم می‌شم و با خودم می‌گم "ز کدام مست و حیران راه پرسی که سرگشته ترینم" سرگشته وجود تو.

    شب گذشت و صبح شد. صبح به شب رسید و هنوز نمی‌دونم بعدش قراره چی بشه‌. کاش خودم رو پیدا کنم.

  • ۳
  • حرف‌ها [ ۴ ]
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Sunday 25 February 24

    2023/12/02 - Math class

    _ نقاشی و عکس از آذین 

    حضرت مولانا حالا عاشق‌ترینه و بهم می‌گه چطور عاشق باشم و سلام؛ من عشق ورزیدن رو یاد گرفتم. سیمون بولیوار بهم یاد می‌ده آزادی چیه و حالا آزاد‌ترینه و من هم می‌خوام آزادی بخش باشم. سقرات تلاش می‌کنه تا نشون بده چطور حقیقت ارزش مرگ رو هم داره اما اگه زنده نباشم پس چطور می‌تونم دنبال حقیقت بگردم؟ من احساس زنده بودن می‌کنم و تویی که می‌گی این زندگی کردن نیست و زنده بودنه؛ لطفا بهم بگو که واقعا احساس زنده بودن می‌کنی؟ چون این ارزشمندترین چیزیه که می‌تونم داشته باشم.

     آسمون آبیه، درخت‌ها سبزن و جریان باد دست‌هام رو می‌گیره و وجودم رو لمس می‌کنه و یادم میاد که ما همه زنده‌ایم؛ آسمون، درخت، باد و من. مرگ در عین نزدیکی زیادی دوره و من منتظر فردا می‌شینم و غروب امروز رو با تمام وجووم احساس می‌کنم و دلتنگم و باز هم دووم میارم. صبر می‌کنم و صبر می‌کنم و صبر می‌کنم تا پیش‌هم برگردیم اما چی می‌شه اگه هیچ‌وقت برنگردی پیشم؟ چی‌ می‌شه اگه نتیجه این تلاش در برابر زندگی به هیچ ختم بشه؟

     امیدم دیگه وابسته به ناامید شدن از طرف تو نیست. هنوز هم می‌خوام اعتماد کنم و هنوز هم می‌خوام امیدوار باشم و هنوز هم می‌خوام صبر کنم چون تو ارزشمند‌ترین دارایی زندگیمی. اما اگه نتونم پرواز کنم، وگه نتونم راه برم و حتی نتونم سرپا بایستم و هرگز و هرگز و هرگز بهت نرسم اون موقع چی؟ چی‌ می‌شه اگه من بتونم به خط پایان برسم و درست در برابر چشمام ببینمت اما تو دیگه من رو نخوای؟ نخوای و به همه‌چیزم پشت‌پا بزنی و بخوای تموم معنای من رو بی‌معنا بکنی چی؟

  • ۳
  • حرف‌ها [ ۴ ]
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Friday 8 December 23

    𝘚𝘵𝘪𝘭𝘭 𝘞𝘰𝘳𝘵𝘩 𝘍𝘪𝘨𝘩𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘍𝘰𝘳

    حضرت مولانا بهم می‌گه دیوان شمس رو باز کن و ببین چی بهت می‌گه، یه کتاب‌خونه رو زیر و رو می‌کنم و با هرچیزی بجز اون رو به رو می‌شم؛ چرا زودتر نگفته بودی توی این طبقه پیداش نمی‌کنم؟
    به اسکار وایلد می‌گم یکم دیگه صبر کن؛ من راه زیادی برای رفتن دارم. گشتالت باعث می‌شه هستی رو در عین پیچیدگی ساده ببینم و وجود رو در عین سادگی پیچیده.

  • ۲
  • حرف‌ها [ ۴ ]
    • 𝘍𝘳𝘦𝘢𝘬
    • Friday 10 November 23
    𝐈'𝐦 𝐚 𝐰𝐚𝐧𝐝𝐞𝐫𝐞𝐬𝐬
    𝐈'𝐦 𝐚 𝐨𝐧𝐞-𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐬𝐭𝐚𝐧𝐝
    𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐛𝐞𝐥𝐨𝐧𝐠 𝐭𝐨 𝐧𝐨 𝐜𝐢𝐭𝐲
    𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐛𝐞𝐥𝐨𝐧𝐠 𝐭𝐨 𝐧𝐨 𝐦𝐚𝐧
    𝐈'𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐯𝐢𝐨𝐥𝐞𝐧𝐜𝐞
    𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐩𝐨𝐮𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐚𝐢𝐧
    𝐈'𝐦 𝐚 𝐡𝐮𝐫𝐫𝐢𝐜𝐚𝐧𝐞