روراست باشم؟ راستش هنوز نمی‌دونم واقعا مشکل از منه یا از دیگران. همون داستان همیشگی؛ با زمان و مکان و آدم‌های متفاوت. چرا نمی‌تونم روابط سالم و طولانی مدت شکل بدم؟ چرا همه انقدر اصرار دارن یه جایی گند بزنن به هر چیزی که اون وسط بوده و نیوده؟ از آدم‌ها خسته شدم. اگه می‌تونستم کل ارتباطم رو بجز با اون دو سه نفر خاص قطع می‌کردم؛ هرچند این داستان با همون‌ها هم احتمالا یه روز تکرار بشه. مشکل منم. من خستم.

کلی تلاش کردم تا خودم رو از توی این باتلاق نجات بدم اما انگار از این‌جا به بعد هرچی بیشتر دست و پا بزنم بیشتر غرق می‌شم. دیگه امیدی به نجات نیست؛ حتی خودم هم نمی‌تونم خودم رو نجات بدم چه برسه به بقیه.

ولی من این بار تمام تلاشم رو کرده بودم؛ می‌دونید چی می‌گم؟ این تمامِ من بود و باز هم از پسش برنیومدم. باز هم گند زدم و الان یه کوه از مشکلات مختلف دارم که باید از پسشون بر بیام اما در برابر حتی یکی از بین این همه هم ناتوانم.

ازت متنفرم. تو بی‌کفایتی. چطور می‌تونم ازت دفاع بکنم؟ حتی اگه می‌تونستم هم دیگه دیر شده. این بار واقعا تقصیر من نبود؛ من همه تلاشم رو کردم. نمی‌دونم بیشتر از این واقعا چیه. 

هرچیزی که داشتم رو از دست دادم. نه خونه دارم و نه خانواده؛ نه باور و نه چیزی برای عشق ورزیدن. نمی‌دونم چرا زندم. شاید چون نمی‌تونم به مرگ برسم. هنوز زوده و هنوز دوره. ولی من می‌میرم؛ دیگه نمی‌دونم باید چیکار بکنم و دیگه از پسش برنمیام. دیگه به معنای واقعی کلمه تنهام و به آخرین آدم‌هایی که می‌تونستم هم پناه بردم و بازم خوردم زمین. شاید هیچ وقت نباید یه شانس دوباره بهش می‌دادم. زندگی ارزش یه شانس دوباره رو نداشت. من موندم و بی‌اعتمادی. من موندم و امیدی که دوباره و دوباره و دوباره ناامید شده و من موندم و اشک‌هایی که اجازه نمی‌دن اسکرین رو ببینم و من موندم و من.

ولی من این دفعه واقعا تلاش کرده بودم. می‌دونی مونالیزا؟ خیلی خوش خیال بودم؛ فکر می‌کردم نجات پیدا کردم؛ فکر می‌کردم تا قبل از این اشتباه می‌کردم. من احمقم. هیج وقت نباید یه شانس دیگه به زندگی می‌دادم. من این‌طوری می‌میرم. چقدر دیگه توی دنیایی که من رو نمی‌خواد دووم میارم؟ از این اشک‌ها خسته شدم.