_ نقاشی و عکس از آذین
حضرت مولانا حالا عاشقترینه و بهم میگه چطور عاشق باشم و سلام؛ من عشق ورزیدن رو یاد گرفتم. سیمون بولیوار بهم یاد میده آزادی چیه و حالا آزادترینه و من هم میخوام آزادی بخش باشم. سقرات تلاش میکنه تا نشون بده چطور حقیقت ارزش مرگ رو هم داره اما اگه زنده نباشم پس چطور میتونم دنبال حقیقت بگردم؟ من احساس زنده بودن میکنم و تویی که میگی این زندگی کردن نیست و زنده بودنه؛ لطفا بهم بگو که واقعا احساس زنده بودن میکنی؟ چون این ارزشمندترین چیزیه که میتونم داشته باشم.
آسمون آبیه، درختها سبزن و جریان باد دستهام رو میگیره و وجودم رو لمس میکنه و یادم میاد که ما همه زندهایم؛ آسمون، درخت، باد و من. مرگ در عین نزدیکی زیادی دوره و من منتظر فردا میشینم و غروب امروز رو با تمام وجووم احساس میکنم و دلتنگم و باز هم دووم میارم. صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم تا پیشهم برگردیم اما چی میشه اگه هیچوقت برنگردی پیشم؟ چی میشه اگه نتیجه این تلاش در برابر زندگی به هیچ ختم بشه؟
امیدم دیگه وابسته به ناامید شدن از طرف تو نیست. هنوز هم میخوام اعتماد کنم و هنوز هم میخوام امیدوار باشم و هنوز هم میخوام صبر کنم چون تو ارزشمندترین دارایی زندگیمی. اما اگه نتونم پرواز کنم، وگه نتونم راه برم و حتی نتونم سرپا بایستم و هرگز و هرگز و هرگز بهت نرسم اون موقع چی؟ چی میشه اگه من بتونم به خط پایان برسم و درست در برابر چشمام ببینمت اما تو دیگه من رو نخوای؟ نخوای و به همهچیزم پشتپا بزنی و بخوای تموم معنای من رو بیمعنا بکنی چی؟