بیست و پنج فوریهای که انگار قصد گذشتن نداره، بیست و پنج فوریهای که هوا سرده و بیست و پنج فوریهای که دیگه زندگی تغییر کرده. هی مونالیزا هنوز بهم نگفتی راز خندههات چیه، شاید چون خیلی وقت ندیدمش و میترسم از دیگه ندیدنش. زمین سفیدپوش رو دیدم، احساس پشیمونی کردم. گفت اسفند، گفتم دیره؛ گفت چرا دیر؟ تلخ خندیدم. اسفند دیر بود. اسفند از بهمن و از دی و از تمام روزهای قبل دیرتر بود اما حداقل زودتر از آینده و زودتر از بیست و چهار ساله بودن یا هر عددی بجز هفده.
نتونستم برات شاهزاده باشم فرشته کوچیک من؛ اما لای ابرا یه ردی از خودم بهجا میذارم. درست همونطور که یه بخشی از وجودم رو توی زمستون جا گذاشتم. اگه این فصل، فصل هرج و مرج نیست بهم بگو پس چیه.
میگفت کاشکی میشد نفسهات رو توی شیشه نگه داشت و میدونستم فعلا فعلاها یادم میمونه. گفتی نمیدونی چطور؛ راستش منم نمیدونم. این روزها بیشتر از هر روز دیگهای نمیدونم. این روز ها بیشتر خودم رو گم کردم و این روزها نمیدونم کجام. توی زمان و مکان گم میشم و با خودم میگم "ز کدام مست و حیران راه پرسی که سرگشته ترینم" سرگشته وجود تو.
شب گذشت و صبح شد. صبح به شب رسید و هنوز نمیدونم بعدش قراره چی بشه. کاش خودم رو پیدا کنم.