حضرت مولانا بهم میگه دیوان شمس رو باز کن و ببین چی بهت میگه، یه کتابخونه رو زیر و رو میکنم و با هرچیزی بجز اون رو به رو میشم؛ چرا زودتر نگفته بودی توی این طبقه پیداش نمیکنم؟
به اسکار وایلد میگم یکم دیگه صبر کن؛ من راه زیادی برای رفتن دارم. گشتالت باعث میشه هستی رو در عین پیچیدگی ساده ببینم و وجود رو در عین سادگی پیچیده.
فیثاغورس میگه حقیقت توی اعداد و ریاضیاته؛ اعداد بهم میگه اوضاع خوبه، بهم میگه از پسش برمیای و بهم میگه فوقالعاده پیش میری اما حروف؟ کلمات روحم رو ازم میگیره و جسمم دیگه توان سر پا ایستادن نداره. ته گلوم میسوزه و دستام قرمزه؛ اینی که روی انگشتهام نقش بسته خونه؟ این خون متعلق به منه؟
نیمه گمشده من، تا رهایی صبر کن. باز هم من توی مکان های عمومی دنبال چهره مرد هنرمند در جوانی. من میخواستم عینالقضاتهمدانی باشم اما شاهنعمتاللهولی شدم؛ شاید چون همدانی جزو گزینهها نبود.
یار چیزی خوش است اما ماهم این هفته رفت پس روشنتر از خاموشی به سمت هشت کتاب هدایت میشم. شاید عباسمعروفی با فرهاد چیزی برای گفتن در گوشم داره؟ دزیره میگه من کامل نیستم و هرمان هسه دمیان رو از دستم میکشه؛ شاید رومن رولان با اسم خیالانگیزش دستم رو توی دستش بگیره.
داستایوفسکی بابت قماربازی سر زندگیم مورد مواخذه قرارم میده و اروین یالوم قطر روانشناسی اگزیستانسیال رو به رخم میکشه. آلبر کامو جلوی سقوطم رو میگیره و جنگجوی عشق میگه دووم بیار. با فردینان سلین به انتهای شب سفر میکنم و برای مرادی کرمانی دست تکون میدم. بنظرت میخاییل بولگاکاف صندلی کنارش رو برام نگه داشته؟
شب های روشن به تاریک ترین نحو ممکن جنایات رو به مکافات تبدیل میکنه. پائولو کوئلیو هنوز باید صبر کنه چون حالا زوده. مارکز به ته هزارتو هلم میده و به امید دیدن ژنرال جلو و جلوتر میرم. گوردر رو بین شلوغی پیدا میکنم و از دور فریاد میزنه که زندگی کوتاهه. جان گرین میگه دنبالش بگرد مگه چقدر میتونه اشتباه باشه؟
و من امیدوارم دافنه دوموریه یه سرپناه جدید نشونم بده تا معمای جنایات مرموز دکتر مرا رو با ادوگاوا رانپو رو حل کنم. یادم میفته آلن پو رو توی گذشته جا گذاشتم و هارپرلی تمنا میکنه برای کشته نشدن مرغمقلد. کسی توی باغ مخفی زیر آسمون برفی باقی نمونده و دریاچه مثل خون توی رگ های من یخ بسته. بنظرت استلا زنده میمونه؟
آیا هرگز تمام اینها ذرهای ارزشش رو داشته؟ نه در زمان از دست دادن بلکه زمانی که بدست آوردم فهمیدم معنای ارزش چیه. شاید تمام این مدت همه اینا فقط یه رویا بوده اما بدون که رویاها به حقیقت تبدیل میشه و این یکی از اون دروغ های شیرین کوچیکه.
صد و چهل روز گذشته و بالاخره این اولین باره؛ یه بازگشت دوباره. شاید گشتن لای کتابا و نوشتن هر آنچه که چشمم میبینه و دستم مینویسه بهترین گزینه نباشه اما سلام. من هنوز زندهام؛ و تنها.
پینوشت: قالبِ زیبا by Mitsuri